سنگ
در اعماق زمین، جایی که نور هرگز پایش ننهاده بود، یک تکه سنگ کوچک در تاریکی فرو رفته بود. او نه نام داشت، نه شکل مشخصی، و نه کسی او را میشناخت. تنها چیزی که داشت، یک درخشش پنهان در درونش بود؛ درخششی که هنوز به بیرون نیامده بود.
سالها گذشت. طوفانها بر سر او میگذشت، فشارها و گرماهای بینهایت او را میفشردند. گاهی فکر میکرد شاید این همان سرنوشت او باشد: ماندن در تاریکی، فراموش شدن در میان خاک و سنگ. اما در قلبش، چیزی زنده میماند — امیدی کوچک، ولی سرسخت.
یک روز، دستی آرام اما قاطع به عمق زمین کشیده شد. کاشفی با چشمانی پر از جستوجو، او را بین سنگهای بیشکل دید. چیزی در درون آن تکه سنگ کوچک، نگاهش را ربود. شاید فقط یک جرقه بود، شاید فقط یک باور، اما کافی بود تا او را از تاریکی بیرون بیاورد.
اولین نفسش از هوای آزاد، ترسناک بود. نور خورشید او را میسوزاند، دستان انسان او را میبریدند، ابزارها او را میشکستند و میتراشیدند. در آن لحظات، دوباره به خودش شک کرد: آیا واقعاً ارزش این همه درد را داشت؟ آیا کسی وقتی تمام این کارها تمام شد، او را زیبا خواهد دانست؟
اما تراشها، هرچند دردناک، او را به شکلی ناب درمیآوردند. هر برش، یک لایه از تاریکی را از او برمیداشت و درخشش درونش را بیشتر نشان میداد. رنگش، آبیِ عمق اقیانوس بود، شفافیتش، گویی آسمان را در خود جای داده بود.
وقتی کار تمام شد، او در آینهای بزرگ قرار گرفت و برای اولین بار خودش را دید. شگفتزده شد. این همان او بود؟ همان تکه سنگ ساده از اعماق زمین؟ حالا یک الماس آبی نایاب بود، سنگی با نام “نور دریا”، که در نور میدرخشید و قلب هر کسی را به خود میربود.
او به یک گردنبند تبدیل شد، نه فقط به خاطر زیباییاش، بلکه به خاطر داستانش. زنی آن را به گردنبند زد و هر بار که به آن نگاه میکرد، به یاد میآورد که چگونه از تاریکی، زیبایی میتواند بیرون بیاید. که هر مشکل، هر فشار، هر تراش، ممکن است بخشی از یک تحول بزرگ باشد.
پیام سنگ جواهر:
همه ما مثل این سنگ هستیم. گاهی در تاریکی زندگی فرو میرویم، تحت فشار قرار میگیریم، و فکر میکنیم شاید هیچ ارزشی نداریم. اما درون هر یک از ما، درخششی نهفته است — فقط کافی است صبور باشیم، به خودمان ایمان داشته باشیم، و بگذاریم زندگی ما را بسازد، نه از بین ببرد.
زیبایی واقعی، از درون میآید.
و هر سنگ جواهر، یک داستان دارد.
داستان شما چیست؟
دیدگاهتان را بنویسید